ولی من اگر روضهخوان بودم، شب سوم بجای خرابه و خاطرهی آن شبِ سیاه یا بجای صحبت از اربعین و بازگشت اسرا، دل و هوش مستمعهایم را یک جای دیگر میبردم!
درست است قرارِ روضهخوانها برای شب سوم روضهی سه سالهی حسین است، اما خب قرار نیست که همیشه دلها را برداریم و ببریم گوشهی خرابه و از آنجایی شروع کنیم که بچه با گریه از خواب پریده، خواب بابا را دیده و حالا دیگر هیچ چیز حتی گرمای آغوشِ زینب هم آرامَش نمیکرده، رقیه فقط یک چیز میخواسته و آن هم فقط بابا بوده.
من دیگر اینها را تعریف نمیکردم که گریهی آن شبِ رقیه با تمام گریههای دیگرش فرق میکرده و جوری سر و صدا راه انداخته که صدایش تا کاخ هم رسیده، مثلا من نمیگفتم با عقل جور درنمیآید که خرابهای نزدیک کاخی باشد، حتما فاصله بوده، آخر کدام شاهی بغل کاخش خرابه نگه میدارد؟ حتما دورتر بوده ولی خب گریههای این بچه جوری بوده که صدا تا خود کاخ رسیده و یزیدِ مست را از خواب بیدار کرده و از ندیمهها شنیده که دختر حسین بهانهی پدرش را گرفته، بعد هم بیاعتنا و سرد گفته: خب پدرش را به او بدهید و صورت نحسش را در بالش پرش فروبرده تا دوباره بخوابد...
خب اینها را که دیگر همه تعریف میکنند.
قرار نیست من هم بگویم سر را که آوردند و رقیه بعد از آنهمه دلتنگی بالاخره بابا را در دامن گرفت چطور روضهخوانی راه انداخته و تمام کاروان را گریانده، برای مستمعها نمیگفتم که رقیه وقتی نشسته بالای تشت همانطور که گریه میکرده یک غزل مفصلی برای بابا سروده:
بابا! چه کسی صورتت را با خون سرت رنگین کرده؟!
بابا! چه کسی رگهای گلویت را بریده؟!
بابا! چه کسی محاسن تو را خونین کرده است؟!
بابا! چه کسی در این کودکی یتیمم کرده است؟!
بابا! پس از تو چه کسی اشک از چشمهای اشکبار پاک کند؟!
بابا! پس از تو چه کسی بانوان را در پناه خود گیرد؟!
بابا! پس از تو چه کسی یتیمان را پرستاری کند؟!
بابا! این چه سفری بود که بین سرو تنت جدایی انداخت؟!
وای بر خواری پس از تو...
وای از غریبی...
کاش پیش از این روز کور میشدم...
کاش چهره در خاک میبردم و محاسن تو را غرق خون نمیدیدم...
خب من اگر روضهخوان بودم هیچ کدام از اینها را نمیگفتم، حتی از اربعین و رسیدن زینب بالای قبر حسین هم نمیخواندم، از حالی که شبیهش را فقط در پدرش سراغ داریم وقتی آمده بود بالای قبر، تا امانت پیغمبر را تحویل بدهد، خب آنجا علیِ امانتدار، علیِ غیور، علیِ مَرد، خیلی فروریخته، خیلی شکسته خیلی از روی صاحب امانت خجالت کشیده، حالا اینجا هم زینب به همان حال پدر دچار شده، البته علی لااقل یک امانت شکسته داشته که تحویل بدهد، زینب همان شکستهها را هم نتوانسته که بیاورد... من از حال زینب در آن ساعت هم نمیخواندم....
من اگر روضهخوان بودم مثل امشبی اول از همه آه بلندی میکشیدم و مجلسم را با همان آه به هم میریختم و فرصت میدادم مردم با آه کشیدنهای پیدرپی اشک بریزند بی آنکه بفهمند آن آه دقیقا ریشه در کجای مصیبت دارد.
خوب که آهها دم گرفت یک مرتبه بی مقدمه میزدم توی صورتم و رو به آدمها میگفتم: خب مگر اینها چهل منزل سرها را نگردانده بودند؟ مگر سرها روی نیزهها نبوده؟ مگر نیزهدارها با سرها جگر کاروان را نمیسوزاندند؟
خب پس چطوری سر را که میآورند این بچه انگار یکباره با سر مواجه شده؟ انگار دفعهی اول است که میبیندش؟ از غزلی که برای بابا خوانده معلوم است تا آن لحظه سر را ندیده، اصلا از اینکه از دیدن سر دق کرده و جان داده معلوم است قبلتَرَش سر را ندیده، برای این بچه دیدنِ سر خیلی تازگی داشته، آنقدر تازه که وقتی دیده خیلی یکه خورده آنقدر که افتاده و مُرده!
بعد صدایم را بالا میبردم و با گریه میگفتم: یک نفر فقط به من بگوید زینب چطور این بچهها را مدیریت کرده؟ چطور چهل منزل نگذاشته که چشم بچهها آنجایی که نباید برود؟ یک نفر بگوید لازمهی این ندیدن چه مقدار تکاپوی زینب است؟! واقعا این مسئله چه اندازه مدیریتِ یک زنِ داغدار را میطلبد؟ یعنی زینب چقدر تمام مسیر حواسش بوده که حواس بچهها را سمت دیگر ببرد؟ چقدر بین نیزهها و بچهها در رفت و شد بوده که هر سمتی نیزههاست، بچهها را سمت دیگر ببرد...
من اگر روضهخوان بودم امشب مردم را بیشتر از هر شب دیگری برای زینب میگریاندم، برای آن حجم از جانگذاشتنش برای دانهدانه بچههای حرم، برای آن حجم از پناه بودنش برای دانهدانه زنهای حرم...
آخر هم رو به مردم میگفتم امشب روضه ندارم، فقط بروید در یک خلوتی فکر کنید زینب این حدود هشتاد زن و بچه را چطور از آنهمه حادثه گذرانده، مگر یک زن چقدر میتواند بزرگ باشد؟ چقدر امن؟ چقدر پناهِ همه؟
امشب بروید و فقط بر آنهمه زحتمهای زینب بگریید...
✍ملیحه سادات مهدوی
اجر این نوشته و اشکی که بواسطهی این سطور از چشمی فروغلطد تقدیم به بهجت قلب پیغمبر، بانو خدیجهی کبری که بر ما حقِ حیات و هدایت دارد🌱
@sharaboabrisham
...